در لا به لای بوسه هایم جای پا بود
گویا لبم این جای پا را می شناسد
هر خاطره یک خنجر و...بیچاره قلبم...
این زخم های بی دوا را می شناسد
این فصل را من بی تو از دنیا بریدم
فصلم خزانی نابجا را می شناسد
من در نبودت کوچه ها را بس دویدم
پاهای من تا ناکجا را می شناسد
از این شکستن ها صدایی بر نخیزد
بغضم،شکستی بی صدا را می شناسد
این بی تو بودن،سوختن،بغض و غریبی
ماندم دلت آیا خدا را می شناسد؟!
خانم حدیثه امیردوست
دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی