loading...
دانشجویان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه جیرفت
حسین مولایی بازدید : 95 پنجشنبه 07 اسفند 1393 نظرات (0)

 

در راستای آموزش مبانی داستان نویسی ، به مواردی همچون :الفبای قصه نویسی ،ویژگیهای یک قصه مناسب ، وموضوعات داستانها پرداختیم . امروز و در دنباله بررسی این موارد به مقوله ویژگیهای یک نثر داستانی مناسب می پردازیم .
-- ویژگیهای یك نثر خوب و مناسب داستانی
1 - انتخاب صحیح و دقیق كلمات:
در ادبیات تنها وسیله انتقال فكر واحساس كلمات هستند. نویسنده اگر شخصی مسلط بر زبان شد، در به كار گیری هر كلمه، تركیب، تعبیر، تشبیه، حرف اضافه وحتی هر علامت نگارشی در متن خود منظور خاصی خواهد داشت. او به وسیله هر یك از این انتخابها می خواهد فكر و احساس یا تصویر خاصی را به خواننده اثرش منتقل كند.
به تعبیر پیش كسوتها هر كلمه، بار عاطفی و احساسی خاصی دارد. به همین خاطر برای بیان هر حس تنها یك كلمه یا تعبیر وجود دارد و نویسنده باید همان را به كار بگیرد، نه كلمات مترادف آن را، تا بتواند حس مورد نظر را به خواننده منتقل کند.

حسین مولایی بازدید : 73 شنبه 08 آذر 1393 نظرات (0)

گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

حسین مولایی بازدید : 58 جمعه 07 آذر 1393 نظرات (0)

سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی « منطقه نظامی - عکاسی ممنوع » نکرد.
هوا سرد بود و سرباز حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک تفنگ را تنظیم کرد و لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. در حال کشیدن ماشه، تلفن برجک زنگ زد و تیرش خطا رفت.
 پشت خط یکی گفت:
ـ جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است. فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی!

حسین مولایی بازدید : 53 پنجشنبه 06 آذر 1393 نظرات (0)

این خاطره از یکی از اساتيد قديمي دانشکده متالورژی دانشگاه صنعتی شريف نقل شده است:
يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح مي كردم، به برگه اي رسيدم که نام و نام خانوادگي نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي كنم.
تصحيح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زياد است! کمتر پيش مي آيد کسي از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم "کليد" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم!
نكته: اغلب ما نسبت به ديگران سخت گيرتريم تا نسبت به خودمان.

منبع:.pandamoz.com

حسین مولایی بازدید : 58 پنجشنبه 22 آبان 1393 نظرات (0)

دانه ای که سپیدار بود
دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید ."
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی."
دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

حسین مولایی بازدید : 63 پنجشنبه 22 آبان 1393 نظرات (0)

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند

حسین مولایی بازدید : 76 سه شنبه 01 مهر 1393 نظرات (0)

کوتاه ترین داستان 6 کلمه ای دنیا نوشته ارنست همینگوی را بخوانید. گفته می شود ارنست این داستان را برای مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است.


"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"


برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده

حسین مولایی بازدید : 90 یکشنبه 08 تیر 1393 نظرات (0)

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانی هوایی کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلی با همدیگر بازی کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روی خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازی سرگرم‌کننده‌ای است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشم‌هایش را روی هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگری داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولی اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵۰ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازی کند. برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتی از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتی پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزی کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخوری پیدا نکرد. سپس برای تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکی دو نفر هم گپ (chat) زد ولی آنها هم نتوانستند کمکی کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵۰ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵۰ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمی مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید...

حسین مولایی بازدید : 50 شنبه 30 فروردین 1393 نظرات (0)

ابلهی انگشترش را در خانه گم کرد. به زنش گفت: من به کوچه می روم تا دنبال انگشتر بگردم.

زن گفت:تو انگشتر را در خانه گم کرده ای و به کوچه می روی؟!

گفت آخر خانه تاریک است!

حسین مولایی بازدید : 55 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (1)

دهقانی به خانه حاکم ستمگری رفت گفت:به حاکم بگویید که خدا به دیدار تو آمده است.

حاکم خواست تا او را به داخل آورند. پس گفت:تو خدایی؟!دهقان گفت:این همه،از ظلم توست.ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم .ماموران تو ده،باغ،خانه ام را گرفتند و تنها خدا را باقی گذاشتند!

حسین مولایی بازدید : 45 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

ظریفی به عیادت حاکم بیماری رفت که بسیار ستمگر بود.پرسید:ای حاکم،تو را چه شده است؟

حاکم ناله ای کرد گفت:گاه به گاه تبم می گیرد و گردنم درد می کند. شکر خدا چند روز است که تبم شکسته است اما گردنم هنوز درد می کند.

گفت :نگران مباش که آن نیز به امید به خدا همین روزها می شکند!

حسین مولایی بازدید : 112 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)
یکی از بزرگان حکایت می کرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت ، آن مرد برمی خواست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو می گرداند. چون صبح شد ، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو می گردانیدی ، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت : کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند ، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند ، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.
محمودی بازدید : 99 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

 

وارد خونه شد و چشمش که به دیوار افتاد بهت زده شد دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری رو کنده بود!

نتونست خودش رو کنترل کنه و حسابی سرش داد زد و ...

فردا روز پدر بود.

دخترک ، قوطی کوچولوئی رو که با کاغذ دیواری کادو پیچ کرده بود آورد و گفت :

بابائی روزت مبارک ، خیلی دوستت دارم.

خدای من!

حالا چکار کنم؟

همون طور که کاغذ دیواری رو از دور قوطی باز می کرد ، ذهنش مشغول اتفاق دیروز بود.

در قوطی رو باز کرد.

خالی بود!

بازعصبانی شد و گفت :

این که خالیه!

و جواب شنید که :

پره پدر!

پر از بوس!

باباجون چند ماهه هر وقت که می خوام بخوابم این قوطی رو محکم بغل می کنم و کلی بوس واسه تو

می ذارم توش ، بوس هام رو ندیدی؟!

پدر که خیلی شرمنده شده بود ، فکر می کرد چجوری باید رفتارهای غلطم رو جبران کنم؟

سه روز بعد ، دختر کوچولو در سانحه ای جونش رو از دست داد.

و پدر موند و اون قوطی.

شب ها قوطی رو محکم بغل می کرد و یکی یکی بوسه های خیالی رو از توش در می آورد و روی

گونه هاش می گذاشت و پهنای صورتش رو اشک می پوشوند...

ولی یادمون باشه تا عزیزامون هستند و هستیم ، رد عشق

رو هم تو زندگی هامون ببینیم و بگذاریم.

نکنه روزی بیاد که با حسرت به خودمون بگیم :

ناگهان چقدر زود دیر می شود...

محمودی بازدید : 86 شنبه 23 آذر 1392 نظرات (4)

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش

باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته

بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن

کتاب کرد.مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.وقتی که او

نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت

برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.پیش خود فکر کرد بهتر

است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد .ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار

که او یک بیسکوئیت بر میداشت،آن مرد هم همین کار را میکرد اینکار او را

حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد.وقتی که تنها یک

بیسکوئیت باقی مانده بود،پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چکار

خواهد کرد؟مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و ...

 

محمودی بازدید : 181 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (1)
 
 ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: «اميلي عزيز، عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم. با عشق، خدا» اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، كه چيزي براي پذيرايي ندارم.» پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟»....

محمودی بازدید : 74 دوشنبه 18 آذر 1392 نظرات (1)

خجالت کشید...اون شب پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی 

مدرسه؟مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمی خواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای 

کاش بمیری تا اینقدر باعث خجالت و شرمندگی من نشی زنیکه ی یک چشم

زشت!! چند سال بعد پسر در یک کشور دیگر در دانشگاهی قبول شد و همان

جا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد  خبر به گوش مادر رسید مادر رفت انجا تا پسر،

نوه ها و عروسش را ببیند. اما نوه هایش از دیدنش ترسیدند پسرش گفت پیرزن

زشت چرا اومدی اینجا و بچه هامو ترسوندی؟ گمشو از خونه من برو بیرون و مادر

بدون گفتن حرفی رفت.چند سال بعد ....

 

 

 

محمودی بازدید : 109 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (3)

دکتری به خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که

مامانت به عروسی نیاید!! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با

شرمساری چنیت گفت:در سن یک سالگی پدرم از دنیا رفت و مادرم برای اینکه خرج زندگی

مان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس می شست،حالا دختری که خیلی دوستش

دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است،نه فقط این بلکه گذشته

مادرم مرا پیش دیگران خجالت زده کرده است؛به نظرتان چکار کنم؟استاد به او گفت:از تو

خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را با آب بشور و فردا دوباره نزد من بیا تا بگویم

چکار کنی

 

محمودی بازدید : 122 شنبه 09 آذر 1392 نظرات (6)

هاروارد کلی

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر خرج تحصیل خود را بدست میاورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.

او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت،در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود،دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان اب خواست.

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.پسرک شیر را سر کشیده و اهسته گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام میدهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر میکنم.پسرک که هاروارد کلی نام داشت،پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس میکرد،بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکوکار نیز بیشتر شد.

محمودی بازدید : 133 چهارشنبه 06 آذر 1392 نظرات (0)

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.

مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.

روزی تاب و توان زن به پایان رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:حالا که به خواسته های من توجه نمیکنی خود به کوچه و برزن میروم تا همگان بدانند تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی میکنی من زر و زیور میخواهم!!!

مرد در خانه را باز کرد و رو به زن گفت:برو هر جا دلت میخواهد!!!

زن با ناباوری از در خانه خارج شد;زیبا و زیبنده!

غروب به خانه آمد،مرد خندان گفت:خب شهر چطور بود؟رفتی؟گشتی؟

درباره ما
این وب سایت جهت رفع نیازهای کاربران و دانشجویان دانشگاه جیرفت راه اندازی شده است و هدف ما بر این است که این وب را برای شما دانشجویان عزیز بروز نگه داریم و محیط جذابی را برای شما ایجاد کنیم . ------------------------------- در صورت داشتن هر گونه سوال با مدیریت وب تماس حاصل نمایید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کیفیت وب سایت نگارستان ادب را چگونه ارزیابی میکنید
    دانلود فایل منابع ارشد(رشته زبان و ادبیات فارسی )
                                                        
                                                         

    آمار سایت
  • کل مطالب : 216
  • کل نظرات : 154
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 49
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 2,032
  • بازدید کلی : 76,983
  • کدهای اختصاصی
    فال حافظ

    parsskin go Up