loading...
دانشجویان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه جیرفت
fatemeh بازدید : 96 چهارشنبه 27 اسفند 1393 نظرات (0)

اسفند امسال هم دود شد....و منو واژه هایم سالی دیگر را سپری کردیم ....غمگین تر از آنم ک درباره سالی نو بنویسم ....نمیدانم از کجا شروع کنم این پایان تلخ را....میدانی !!!!! تنهاتر از آنم که کسی بخواهد نوشته هایم را بخواند...دیگر چه رسد به نانوشته ها!!!..مانده ام زیر آوار تنهاییم ...زمستان امسال حسابی ریخته به روی کلافگی هایم ...نمیدانم که میتوانم از آوار خودم خلاص شوم یا نه ...میشنوی ...؟ بوی نو شدن می آید ....بوی بهار ....بوی تحویل سال ....اما این را بدان !!!! تحویل نمیگیرم ....سالی ک بخواهد بدون حضور تو تحویل شود....من پارسال های زیادی را به یاد ندارم ...امسال هم مثل پارسال بدون تو ...

تمام شد...نه‌ بهتر بگویم حرام شد....نمیدانم ....اگر سهمی از فردا داشتم که هیچ…

 

اما اگر فردا سهم من نبود…

 

عاشقانه های مرابخوان.... نشد که برای هم باشیم... نمیدانم قسمت ما نبود ...یا ماسهم قسمت نبودیم... میدانی .... دلم که هوای بودنت را میکند... می آیم و اینجــــــا....برای تو...! می نویسم که تو بخوانى... اما حیف !

 

همه عاشقانه هاى مرا می خوانند... و یاد عشق خودشان می افتند !

 

ولی.... تو… حتى نگاه هم نمی کنى... راستی ...امسال...! درخانه تکانی قلبم...‎

خاطراتت را تک به تک مرورمیکنم…. ‎

خاکشان را میزدایم…. ‎

 

میدانی که...

خاطراتت با ارزش ترین های زندگیم هستند‎...

تنها چیزی که ازعشق... ازتو ...!!! ازروزهای خوب باهم بودنمان ‎… ‎برایم باقی مانده است‎‎... راستی...

دلم برایت تنگ شده است... چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده…

 

در این روزهای تکراری... هر شب که چشم می‌‌گذارم...

یکی از روزهایم گم می‌شود... در حسرت نبود تو...با گم شدن در این روزها... نمی دانم که به عمرم اضافه میشود... یا از عمرم کم میشود... امسال هم بی تو گذشت و دلم پیرتر شده... خـــســته ام از این عــــیدای تکـــــراری.... از دور بودنت ...

از این سالیان سال...

از این جشن‌های بدون تو!

از آرزو‌هایی‌ که برایت داشتم...

از آرزو‌هایی‌ که برایت دارم...

از آرزو‌هایی‌ که پشت دستم را داغ کرده‌ام و دیگر نخواهم داشت... خـــســته ام...

از بسکه تو عید و موقع سال تحویل آرزو کردم... و دیگران بهش رسیدن... خـــســته ام از این عــــیدای تکـــــراری....

fatemeh بازدید : 135 پنجشنبه 14 اسفند 1393 نظرات (0)

ﻧﺎﻣﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﯾﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ :

ﻋﻠﯽ ﺳﻼﻡ، ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ...

ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ...

ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺨﻮﻥ ...

ﺍﻣﺸﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ...

ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻡ ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﮐﻮﭼﮑﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺍ …

ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﻭ ﺳﺎله ﺭﻓﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ...

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ …

ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ .. ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﮐﺴﯽ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺎﺩ ..ﻓﻘﻂ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦﻣﯿﺎﺩ ﻭ

ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻣﯿﺎﺭﻩ …

ﻋﻠﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ اونجاﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﮐﻠﯽ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ

ﻫﺮﭼﯽ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ...

ﺗﺎﺯﻩ اونجا ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯿﺮﯾﻢ ﻭﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ...

اونجا ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻪ ...

ﮐﻠﯽ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ اونجا ﻫﺴﺖ ... اونجا ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ

ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻠﺮﺯﯾﻢ ...ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﻮﺍﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺑﻪ ... ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍﺣﺖ

ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ...

عبدالغنی لشکری بازدید : 69 دوشنبه 24 آذر 1393 نظرات (0)
وقتی تو نیستی نه هست های ما چنان که بایدند نه بایدهای مثل همیشه.آخر حرفم را و حرف آخرم را با بغض فرو میخورم

عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم  باشد برا روز مبادا اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هرچه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی شبیه همین روزهای ماست اما کسی چه میداند شاید امروز نیز روز مبادا باشد وقتی تو نیسی نه هست های ما چنان که بایدند نه بایدهای ما هر روز بی تو روز مباداست

fatemeh بازدید : 51 پنجشنبه 20 آذر 1393 نظرات (0)

 هر از گــــــــــــــاهی،

 با خواهرت ،

شوخی کن،

دستش بنداز،

بغلش کن،

برو پشت در قایم شو و بترسونش.

 داداشتو ،

محکم بزن به سَر شونش،

هواشو داشته باش.

 مامانتو ،

قلقلک بده تا از خنده نتونه حرف بزنه،

کاری کن پیش دوستاش پُزتو بده،

کیف کنه از داشتنت.

 باباتو ،

بغل کن،

چاییشو تو بده دستش،

بگو برات از تجربه هاش بگه،

بشین پای حرفش،

درد دلش !!!

 دوستت،

اگه تنهاست،

اگه غم داره تو دلش،

اگه میبینی زل زده به مانیتورش و هر از گاهی میخنده،

از اون تلخاش،

تو هواشو داشته باش،

تو تنهاش نذار...

 همسرت رو بغل کن بهش بگو چقدر دوستش داری،

اگه از دستش دلگیری به این فکر کن که اون توی تمام ادمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده،

پس ببوسش و ازش تشکر کن...

 باور کن،

روزی هــــــــــــــزار بار میمیره،

کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست...

 هوایِ همو داشته باشیم،

شاید بهـــــــــــتر بشه 

شاید یه روز دیگه وقت نباشه 'اون شخص نباشه 'دیدنش آرزوت بشه!وقت کمه !زندگی کوتاست.....

fatemeh بازدید : 59 دوشنبه 17 آذر 1393 نظرات (0)

دخالت‌های دیگران، گاهی چنان در زندگی تکرار و عرف می‌شود که ما «اختیار و انتخاب» را که «مهم‌ترین ویٰژگی انسان بودن» است، با «احترام به خواسته دیگران» معامله می‌کنیم... شاید باید هر روز این متن را با خودمان بخوانیم و تکرار کنیم:

 

ما مجبور نیستیم برای شرایط زندگیمان به کسی توضیح دهیم.

ما مجبور نیستیم برای اولویت‌های زندگیمان به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای اینکه نیاز داریم با خودمان خلوت کنیم و تنها باشیم، به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم به دیگران بگوییم که با همه افکار آنها موافق هستیم.

ما مجبور نیستیم به همه درخواستهای یک نفر، پاسخ مثبت بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای وضع ظاهریمان به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای سلیقه‌ و ذائقه خودمان به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای شغلی که انتخاب کرده‌ایم به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای عقاید سیاسی و مذهبی خود به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای ازدواج کردنمان به کسی توضیح بدهیم.

ما مجبور نیستیم برای ازدواج نکردنمان به کسی توضیح بدهیم.

 

مگر آنکه بپذیریم «مجبوریم انسان نباشیم»... (دیوید ویلیام)

fatemeh بازدید : 66 شنبه 24 آبان 1393 نظرات (0)

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﭘﺎﯾﯿﺰ ...

ﺩﺳﺘﺶ ﻧﻤﮏ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ می بخشد ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ

ﻧﺎﺭﻭﺍﯼ ﺧﺰﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ می زنند .

ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﯿﻢ ...ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ؛

ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺜﻞ "ﺑﻬﺎﺭ" ﺧﻮﺩﮔﯿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺷﺐ ﻋﯿﺪﯼ

ﺯﯾﺮﻟﻔﻈﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﮐﺮﺷﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺗﺤﻮﯾﻠﯽ ﺭﺍ

ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﺪ ...

ﺳﯿﺎﺳﺖ "ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ "را ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮔﺮﻡ ﻭ

ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺠﺮﯼ ﺳﻮﺯﻧﺎﮎ ﺑﺰﻧﺪ.

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ .....

ﺑﺨﺖ ﻭ ﺍﻗﺒﺎﻝ "ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ" ﻫﻢ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﻧﺸﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ

ﺳﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯿﺶ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺍﻭ "ﭘﺎﯾﯿﺰ" ﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ... ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻝ

ﻓﮑﺮ می کند ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ

ﺑﺮﯾﺰﺩ ... ﺭﻭﺯﯼ .. ﺟﺎﯾﯽ ... ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ... ﺍﺯ ﺧﻮبی هاﯾﺶ ﯾﺎﺩ

می کنند .

ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ:ﺁﺩﻡ ﻫﺎ "ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ

ﭘﺎﯼ ﻣﺤﺒﺘﺶ نمی گذارﻧﺪ .. ﻋﺎﺩﺕ آﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ .. ﯾﮑﯽ

ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﮕﻮﯾﺪ, ﺁﺩﻣﻬﺎ ﯾﺎﺩﺷﺎﻥ می رود ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﻢ

ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ...

ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺎ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﻬﺎﯾﺖ

می گذارﻧﺪ ﻭ می گذرﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ می ماﻧﺪ ...

"ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺶ ﺧﺶ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ !...."

fatemeh بازدید : 61 دوشنبه 19 آبان 1393 نظرات (1)

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد... دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد و زد و زد..... محکم و محکمتر.... من هم به خودم می بالیدم دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود می توانستم یک قایق باشم شاید هم چیز بهتری.....

درد ضربه هایش بیشتر میشد و من هم به امید آینده ی بهتر تحمل می کردم، اما....

ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومندتر بود... شاید هم نه!!

اما هر چه بود به نظر مرد تبر به دست، آن درخت بهتر بود، چوب بهتری داشت و من جلوه ای برایش نداشتم!

مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد....

من دیگر نه درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ... خشک شدم....

این عادت انسانهاست، قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب می کنند... خواسته یا ناخواسته ضربه هایشان را می زنند، اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد او را به حال خودش رها میکنند... بی توجه به راه نیمه رفته!

 

تا مطمئن نشدی تبر نزن....

تا مطمئن نشدی احساس نریز...

دیگری زخمی می شود... خشک می شود!!

fatemeh بازدید : 67 شنبه 03 آبان 1393 نظرات (0)

ﮔﺂﻫﯽ ﺩِﻟــَﺖ ﻧــِﻤﯿﺨﻮﺁﻫــَﺪ . . .؛

 

ﺩﯾــﺮﻭﺯ ﺭﺁ ﺑِﻪ ﯾﺂﺩ ﺑــﯿﺂﻭَﺭﯼ . . .؛

 

ﺍَﻧﮕــﯿﺰﻩ ﺍﯼ ﺑــَﺮﺍﯼِ ﻓــَﺮﺩﺁ ﻫـَﻢ ﻧــَﺪﺁﺭﯼ . . .!!!

...

ﻭَ ﺣﺂﻝ ﻫــَﻢ ﮐِﻪ . . .؛

 

ﮔﺂﻫﯽ ﻓــَﻘــَﻂ ﺩِﻟــَﺖ ﻣﯿﺨﻮﺁﻫــَﺪ . . .؛

 

ﺯﺁﻧﻮﻫﺎﯾــَﺖ ﺭﺍ ﺗــَﻨﮓ ﺩَﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑــِﮕﯿﺮﯼ . . .؛

 

ﻭَ ﮔﻮﺷــِﻪ ﺍﯼ ﺍَﺯ ﮔﻮﺷــِﻪ ﺗــَﺮﯾﻦ ﮔﻮﺷـِﻪ ﺍﯼ ﮐِﻪ ﻣﯽ ﺷــِﻨﺂﺳﯽ . . .؛

 

ﺑــِﻨـِﺸﯿﻨﯽ ﻭَ ﻓــَﻘــَﻂ ﻧــِﮕﺂﻩ ﮐــُﻨﯽ . . .!!!

 

ﮔﺂﻫﯽ ﺩِﻟﮕــﯿﺮﯼ. . . ؛

 

ﺷﺂﯾــَﺪ ﺍَﺯ ﺧﻮﺩَﺕ . . .؛

ﺷﺂﯾــَﺪ . . !!!

fatemeh بازدید : 85 دوشنبه 07 مهر 1393 نظرات (0)

از زندگی نا امید نیستم...

خدایی که برای لبخند دادن به گلها،آسمان را میگریاند،روزی برای *لبخند*من هم کاری خواهد کرد 

fatemeh بازدید : 78 دوشنبه 07 مهر 1393 نظرات (0)

دوستی می گفت خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:... استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده! در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:""هیچ کس زنده نیست ... همه مردند""

fatemeh بازدید : 367 چهارشنبه 05 شهریور 1393 نظرات (2)

گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد و نـــه

خنـــده .!

نــــــــه فریــــاد آرامــت می کنـــد و نـــــــه

سکــــــــوت .!

آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس

رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی :

خدایــــــا،تــــنها تو را دارم..!!

torkamani بازدید : 46 دوشنبه 06 مرداد 1393 نظرات (1)

می روی سفر!برو،ولی

زود بر نگرد

مثل آن پرنده باش

آن پرنده ای که رو به نور کرد

می روی ! ولی به ما بگو

راه این سفر چجوری است

از دم حیات خانه ای

تا حیاط خلوت خدا

چند سال نوری است

راستی چرا مسیر این سفر

روی نقشه نیست ؟

شاید اسم این سفر که می روی

زندگی است !

«عرفان نظر آهاری»

torkamani بازدید : 39 جمعه 27 تیر 1393 نظرات (0)

شب قدر است و من قدری ندارم

چه سازم توشه قبری ندارم

شب عفو است و محتاج دعایم

اگر امشب به معشوقت رسیدی

خدا را در میان اشک دیدی

کمی هم نزد او یادی زما کن

کمی هم جای ما او را صدا کن

بگو یا رب فلانی رو سیاه است

دو دستش خالی و غرق گناه است

التماس دعا دوستان

fatemeh بازدید : 50 پنجشنبه 29 خرداد 1393 نظرات (0)
زیاد خوب نباش
زیاد دم دست هم نباش
زیاد که خوب باشی...
دل آدم ها را می زنی
آدم ها این روز ها...
عجیب به خوبی...و
به شیرینی...
آلرژی پیدا کرده اند
زیاد که باشی...
زیادی می شوی
fatemeh بازدید : 68 سه شنبه 27 خرداد 1393 نظرات (0)

 دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در
۱۹سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست های خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد...

fatemeh بازدید : 43 شنبه 24 خرداد 1393 نظرات (0)

زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند .

زندگی شیرین است ، مثل شیرینی یک روز قشنگ .
 

زندگی رویایی است ، مثل رویای یک کودک ناز .
 

زندگی زیباییست ، مثل زیبایی یک غنچه ی باز .
 

زندگی تک تک این ساعتهاست ، زندگی چرخش این عقربه هاست
 

زندگی راز دل مادر من ، زندگی پینه دست پدر است، زندگی مثل زمان درگذر است....
 

fatemeh بازدید : 53 شنبه 24 خرداد 1393 نظرات (1)

آدم هـا می آینـد


زنـدگی می کننـد


می میـرنـد و می رونـد ...


امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو


آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه


آدمی می رود امــا نـمی میـرد!


مـی مـــانــد


و نبـودنـش در بـودن ِ تـو


چنـان تـه نـشیـن می شـود

 

کـه تـــو می میـری


در حالـی کـه زنــده ای ...

saly بازدید : 53 جمعه 23 خرداد 1393 نظرات (0)

شقایق  گفت با خنده نه بیمارم

نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ زیبایی 

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بودو صحرا در عطش میسوخت

تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیرلب می گفت شنیدم سخت شیدا بودنمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اماطبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش رابسوزانندبرای دلبرش آندم شفا یابدچنانچه با خودش می گفت

بسی کوه و بیابان رابسی صحرای سوزان رابه دنبال گلش بوده

یکدم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد بسوی من 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کردوبه ره افتادواو می رفت و من در دست او بودم

fatemeh بازدید : 42 جمعه 23 خرداد 1393 نظرات (0)

به دوران کودکیت برگرد
کودک که بودی از زندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم و خندهای کودکانه ات از ته دل
بزرگترین دلخوشیهایت داشتن اسباب بازی دوستت،پوشیدن گفش بزرگترها
و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات
بچه که بودی حسادت،کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت
دوست داشتنت پاک و بی ریا
بخشیدنت با رضایت
چاره ی ناراحتی ات یک لحظه گریستن
و این پایان تمام کدورتها بود
می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
چه شد؟ بزرگ شدی...؟!!!

torkamani بازدید : 53 پنجشنبه 22 خرداد 1393 نظرات (2)

دنیای مجازی!!! *** یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم یه پسر پنج شش ساله اومد گفت عمو یه ادامس میخری گفتم همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم گفت باشه نشست بعد مدتی گفت :عمو داری چیکار میکنی گفتم تو فضای مجازی میگردم گفت اون دیگه چیه عمو خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی پنج شش ساله باشه گفتم عمو فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی گفت عمو فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم گفتم مگه اینترنت داری گفت نه عمو بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم صب خواهرم میره بیرون چون پول نداریم میگن تن فروشی میکنه ولی نمیفهمم وقتی میاد خونه تنش سر جاشه من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم مگه این دنیای مجازی نیست عمو اشکامو پاک کردم نتونستم چیزی بگم فقط گفتم اره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه

fatemeh بازدید : 184 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

باز باران بی ترانه ....
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
 
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم ...
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
 
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست ....
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
 
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست ...
نمی فهمم ....

fatemeh بازدید : 64 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

ببار باران
که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم
ببار باران
 
کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد
ببار باران
 
بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد
ببار باران
 
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش
ببار باران
 
درخت و برگ خوابیدن
اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن
ببار باران
 
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن
ولی باران ، تو با من بی وفایی
تو هم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من
میشوی یک ابر تو خالی

fatemeh بازدید : 71 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 بیـــا بـــاران

زمین جای قشنگیست

کوچه ها دلتنگ توهستن

غباری سیاه بر دل مردم نشسته

اینجا همه چشم انتظار بوسه ی خدایند

بیـــا بـــاران

پیاله های ما خالیست

اینجا تمام حس ها مرده اند

ببر با خود این غبار گناه را

بیـــا بـــاران

من از جنس زمینم

سیاهی روی من گواه نیست

سنگی دل های مان

از طوفان وسوسه هاست

بیـــا بـــاران

تنها هوس شیرین ما

بوی نم خاکست

بوی تازگی

بوی رحمت خدا

بیـــا بـــاران

fatemeh بازدید : 51 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟

گفت : نه

گفتم خسته میشی بزار کمکت کنم

گفت : نه ، خودم جمع می کنم

گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای

 یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش

میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده

میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته

قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره

تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد .

 و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم .

 دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . برگشت و گفت : رفیق  دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود من برای اون هر کسی بودم .

اینبار رفت سمت دریا.سهمش از تنهایی هایش دریایی بود که رازدارش بود .

fatemeh بازدید : 46 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

توچه گفتی سهراب؟قایقی خواهم ساخت...
با کدوم عمردراز؟
نوح اگرکشتی ساخت عمرخود را گذراند،با تبر روز و شبش،بردرختان افتاد سالیان طول کشید،عاقبت اماساخت،پس بگوای سهراب...شعرنوخواهم ساخت بیخیال قایق...
با که میگفتی...
تاشقایق هست زندگی باید کرد؟
این سخن یعنی چه؟
با شقایق باشی...زندگی خواهی کرد
ورنه این شعروسخن
یک خیال پوچ است پس اگرمیگفتی... تاشقایق هست حسرتی باید خورد،جمله زیباترمیشد
توببخشم سهراب...
که اگردرشعرت،نکته ای آوردم،انتقادی کردم بخدا دلگیرم،ازتمام دنیا،ازخیال و رویا بخدا دلگیرم،بخدامن سیرم،من جوانی پیرم
زندگی رویا نیست
زندگی پردرد است
زندگی نامرد است،زندگی نامرد است...

fatemeh بازدید : 41 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

میتوان زیبا زیست
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم
نه چنان بی مفهوم. که بمانیم میان بد و خوب
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید
عشق باشیم و سراسر خورشید ♥

fatemeh بازدید : 57 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (0)

کاش آدم ها یه کم جرات داشتن …
گوشی رو برمیداشتن و زنگ میزدن و میگفتن :
ببین ؛ دلم واست تنگ شده ،
واسه هیچ چیز دیگه ای هم زنگ نزدم … !

fatemeh بازدید : 51 دوشنبه 25 فروردین 1393 نظرات (0)

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

fatemeh بازدید : 149 دوشنبه 25 فروردین 1393 نظرات (0)

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.زمان میگذشت و دایره آبی کوچک،

بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟

پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.

پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل

آن بود که قطعه زرد بود.

 دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود

 دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟

قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم

- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره

fatemeh بازدید : 77 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

 

دلم میگیرد… دلم برای دلم میگیرد
برای غربت غریبانه اش،پذیرش بی چون و چرایش و سهم نه چندان عادلانه اش میگیرد

و دلم برای غمهای دلم می گیرد

میخواهم دل داریش دهم آرام نمیگیرد،میخواهم ندیده اش بگیرم تحمل نمی آورد،

گاه توبیخش میکنم از تمام گردشهای احساس محکومش میکنم و در قفس احساس محکوم به ماندن ،

اما باز دلم برای دلم میگیرد

fatemeh بازدید : 41 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

میخواستم از عشق بنویسم

از حس خوب عاشق شدن

از طعم شیرین دلدادگی

از تپیدن های عاشقانه قلب

از تبسم شیرین مانده بر چهره ی عشاق

ولی نگذاشتند !

گفتند ننویس جرم است

مجازات دارد دروغگویی !

محکوم میشوی بیچاره ...

اینجا همه عشاق تحت تعقیب اند

اینجا اگر عاشق شوی مجنون صدایت میکنند

اگر دلت را تقدیم کنی با سو ظن نگاهت میکنند

اگر قلبی به قرمزیه عشق بکشی تیری از میانش میگذرانند

و آنقدر گفتند و شنیدم که حالا به خوبی فهمیده ام

اینجا نباید عاشق شد ... نباید دل سپرد ...

نباید از لیلی و مجنون چیزی نوشت و نباید به دروغ لب گشود !

اینجا باید صادق بود ...

و صداقت یعنی عشق هم مثل شیرین ِ فرهاد فقط یک افسانه است .....

fatemeh بازدید : 73 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

 

در بهشت سرگردانم،چندی است که در گلزارهای طبیعت مطبوع و

مرغزارهای خوش بو در پی نرگس امیدی که پنهان مانده

و از خاطر فراموش گشته،سرگردانم.سرگردانم هنوز...

و ای آدم از من چاره مخواه و راه مجو که

حوّایی دیگر نیستم،نه در پی سیبی سرخ و

نه در پی هوسی کور که بهشت جاودانم را از من بستاند.

من در این سکوت بی روح و آرامش پریشان به سرنوشت خویش می

اندیشم و نمیدانم در پی چه هستم؟در پی امیدی که از خاطر فراموش

گشته باشم یا به امیدی جدید،بهشت جاودانم را با تمام آرامش

پریشانش با گازی کوچک از سیبی سرخ تاخت بزنم!

نمیدانم!نمیدانم جه باید کرد!

گاهی آنقدر خسته میشوم از این

سرگردانی،که دوست دارم فریاد بکشم:

آدم سیب را بیاور،گاز خواهم زد!!!!!

 

fatemeh بازدید : 46 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

 

خدایا!

 

من دلم قرصه!

 

کسی غیر از تو با من نیست

 

خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست

 

کسی اینجا نمی بینه، که دنیا زیر چشماته

 

یه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاته

 

فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم

 

که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم

 

خدایا وقت برگشتن، کمی با من مدارا کن

 

شنیدم گرمه آغوشت، اگه میشه منم جا کن...

fatemeh بازدید : 162 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

 

درخت انار عاشق شد،گل داد،سرخ سرخ.
گلها انار شد،داغ داغ.هر اناری هزارتا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود .دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید...
خدا گفت:
"راز رسیدن فقط همین بود.

 

کافی است انار دلت ترک بخورد."

 

 

fatemeh بازدید : 78 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (2)

اجازه آقا
من تازه آمده ام
هنوز نمی دانم روی کدام نیمکت بنشینم
توی کدام کتاب دنبال ردپای صداقت بگردم!
من جا مانده ام در اولین برگ
در اولین سطر"ای نام تو بهترین سرآغاز"
شعر عاشقی هیچ حفظ نکرده بودم
یک بار سالها دور، از رو خوانده بودم
که پر از غلط های املایی بود
نتیجه اش یک صفر بزرگ
اجازه آقا
من دوباره آمدم
تا مهربانی دلم را با زندگی جمع بزنم
ضرب در بی نهایت
با دلهای شما تقسیم کنم
من آمده ام
تا یک مثنوی بلند عاشقانه را
برای این کلاس از حفظ بخوانم
فرصتی دوباره می خواهم

fatemeh بازدید : 44 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

 

ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﺪﺍﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ , ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ... ﺷﮑﺴﺖ .
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭوﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﺑﺸﮑﻨﻪ !
ﯾﮑﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ , ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ,
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ
 ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ .
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ
ﭼﻮﻥﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ !
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﺎﻫﯽ
ﻫﻔﺖﺳﯿﻨﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
 ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻪ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﻨﮓ ﺁﺏﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﮐﻤﺪﻡ ﻗﺎﯾﻤﺶ ﮐﺮﺩﻡ ,
ﺍﻣﺎ ﻓﺮﺩﺍﺵﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻩ !
ﺍﻭﻥﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﮐﻤﺪﻡ ﻗﺎﯾﻤﺶ ﮐﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ !
ﻣﺪﺕﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﯾﯿﻢ ﯾﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺧﺮﯾﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﻓﺸﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ

fatemeh بازدید : 55 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

یـــکی از همیـــــــن روزهــــــــــا

بایـــد خدا را صدا بــــــــــزنم

یک میــــــــز دو نفــــــــره

دو صنـــــــــدلــی

یــــــــکی مـــــــن

یـــــــــکی خــــــدا

حــــــرف نمـــــــیزنم

نـــــــگاهم کافیــــــست

میـــــــــدانم

برایـــــــــم اشــــــــک می ریــــــــزد

fatemeh بازدید : 34 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
… و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن …!

fatemeh بازدید : 44 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

يک دسته از آدم‌ها هستند که ترازويشان را توی دوستی در حال تعادل قرار داده‌اند. بی کوچکترين خطايی…رباتي می‌شوند با برنامه‌ای عينا شبيه به خودت، و هيچ تلاش و خلاقيتی فراتر از اين برنامه انجام نمی‌دهند. اس ام اس بزنی، اس ام اس می‌زنند. زنگ بزنی، زنگ می‌زنند. بگويی: “دوستت دارم”، می‌گويند: “دوستت دارم.” دعوا کنی، دعوا می‌کنند. قهر کنی، قهر می‌کنند. هديه بدهی، هديه می‌دهند. خوشحال باشی، انرژی می‌دهند. غمگين باشی، غمگين‌ترت می‌کنند.

بعد يک جا چشم‌هايت را باز می‌کنی و می‌بينی بيشتر تو بودی که برای حفظ رابطه تلاش کرده بودی و طرف مقابلت تنها آينه‌ای در برابر تو بود.

تو که خسته شوی.

تو که کم انرژی شوی.

تو که برای چند لحظه خودت را پشت اتفاقی پنهان کنی.

تو که از اتفاق کوچک يا بزرگی دلخور شوی.

تو که شلوغ شوی. می‌بينی آدم‌ها نيستند. رفته‌اند…

                            شايد رفته‌اند تا ربات يکی ديگر شوند…

 

 

fatemeh بازدید : 51 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

 

آزارم میدهی ؛

به عمد ...یا غیرعمد خدا میداند...

اما من آنقدر خسته ام ,

آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم ...

حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است ...

اشک میریزم...

سکوت میکنم و تو ...

همچنان ادامه میدهی...

نفرینت هم نمی کنم ...

خیالت راحــتـــــ . . .

شکســـــته ها نفرین هم بکــنند ،

گیرا نیســـت …!

نـــفرین ،

ته ِ دل می خـواهد

دلِ شکســـته هـم که دیگر

ســــر و ته ندارد....

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
این وب سایت جهت رفع نیازهای کاربران و دانشجویان دانشگاه جیرفت راه اندازی شده است و هدف ما بر این است که این وب را برای شما دانشجویان عزیز بروز نگه داریم و محیط جذابی را برای شما ایجاد کنیم . ------------------------------- در صورت داشتن هر گونه سوال با مدیریت وب تماس حاصل نمایید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کیفیت وب سایت نگارستان ادب را چگونه ارزیابی میکنید
    دانلود فایل منابع ارشد(رشته زبان و ادبیات فارسی )
                                                        
                                                         

    آمار سایت
  • کل مطالب : 216
  • کل نظرات : 154
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 49
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 41
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 63
  • بازدید ماه : 41
  • بازدید سال : 2,066
  • بازدید کلی : 77,017
  • کدهای اختصاصی
    فال حافظ

    parsskin go Up