قدم قدم شوق هایم می رود در نفس صبح
دست انداخه بر شانه من و شده آویزان
یار نخ گونه من
همه مردم شهر از دلش با خبرند
که درونش جاریست،کوچه روشنی از دانش و نور
راه رشدی تا تعالی های دور
من در آن کوچه قدم ها دارم...من در آن کوچه قدم ها دارم
می روم در نفس صبح
مقصدم نزدیک است
مقصدم روزنه های فرداست
آری آری این کلاس آشناست
با سلامی گرم
در شوق کلاسم
همکلاسی ها،صندلی ها تخته روشن ضمیر روی دیوار
میز استاد می شوم
آن طرف تر،جای هر روزم گمانم خالی است!
میروم تا پر شود از حجم های اشتیاقم
از تحمل های سنگین حضورم
میروم تا پر شود از بودنم...
میروم تا پر شود از بودنم...
پنجره در نفس صبح حرف هایی تازه می گفت
در نسیم بوئیدم باغ را حس کردم
و کلاس مأوای عطر رعنا می گشت
همه را حس کردم...
همه را حس کردم...
باغ را ،پنجره را ،صبح را
این کلاس آشنا را
با خودم یک لحظه خلوت می کنم
با دلم یک لحظه نجوا می کنم
من چقدر این لحظه ها را دوست دارم...
من چقدر این لحظه ها را دوست دارم...
شعر از دانشجوی رشته زبان وادبیات فارسی
منصور رئیسی متولد جیرفت