دکتری به خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که
مامانت به عروسی نیاید!! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با
شرمساری چنیت گفت:در سن یک سالگی پدرم از دنیا رفت و مادرم برای اینکه خرج زندگی
مان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس می شست،حالا دختری که خیلی دوستش
دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است،نه فقط این بلکه گذشته
مادرم مرا پیش دیگران خجالت زده کرده است؛به نظرتان چکار کنم؟استاد به او گفت:از تو
خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را با آب بشور و فردا دوباره نزد من بیا تا بگویم
چکار کنی