loading...
دانشجویان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه جیرفت
حسین مولایی بازدید : 59 پنجشنبه 22 آبان 1393 نظرات (0)

دانه ای که سپیدار بود
دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید ."
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی."
دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

حسین مولایی بازدید : 63 پنجشنبه 22 آبان 1393 نظرات (0)

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند

fatemeh بازدید : 61 دوشنبه 19 آبان 1393 نظرات (1)

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد... دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد و زد و زد..... محکم و محکمتر.... من هم به خودم می بالیدم دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود می توانستم یک قایق باشم شاید هم چیز بهتری.....

درد ضربه هایش بیشتر میشد و من هم به امید آینده ی بهتر تحمل می کردم، اما....

ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومندتر بود... شاید هم نه!!

اما هر چه بود به نظر مرد تبر به دست، آن درخت بهتر بود، چوب بهتری داشت و من جلوه ای برایش نداشتم!

مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد....

من دیگر نه درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ... خشک شدم....

این عادت انسانهاست، قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب می کنند... خواسته یا ناخواسته ضربه هایشان را می زنند، اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد او را به حال خودش رها میکنند... بی توجه به راه نیمه رفته!

 

تا مطمئن نشدی تبر نزن....

تا مطمئن نشدی احساس نریز...

دیگری زخمی می شود... خشک می شود!!

حسین مولایی بازدید : 76 سه شنبه 01 مهر 1393 نظرات (0)

کوتاه ترین داستان 6 کلمه ای دنیا نوشته ارنست همینگوی را بخوانید. گفته می شود ارنست این داستان را برای مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است.


"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"


برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده

fatemeh بازدید : 51 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟

گفت : نه

گفتم خسته میشی بزار کمکت کنم

گفت : نه ، خودم جمع می کنم

گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای

 یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش

میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده

میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته

قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره

تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد .

 و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم .

 دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . برگشت و گفت : رفیق  دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود من برای اون هر کسی بودم .

اینبار رفت سمت دریا.سهمش از تنهایی هایش دریایی بود که رازدارش بود .

حسین مولایی بازدید : 55 جمعه 29 فروردین 1393 نظرات (1)

دهقانی به خانه حاکم ستمگری رفت گفت:به حاکم بگویید که خدا به دیدار تو آمده است.

حاکم خواست تا او را به داخل آورند. پس گفت:تو خدایی؟!دهقان گفت:این همه،از ظلم توست.ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم .ماموران تو ده،باغ،خانه ام را گرفتند و تنها خدا را باقی گذاشتند!

fatemeh بازدید : 51 دوشنبه 25 فروردین 1393 نظرات (0)

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

fatemeh بازدید : 150 دوشنبه 25 فروردین 1393 نظرات (0)

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.زمان میگذشت و دایره آبی کوچک،

بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟

پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.

پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل

آن بود که قطعه زرد بود.

 دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود

 دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟

قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم

- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره

fatemeh بازدید : 75 دوشنبه 04 فروردین 1393 نظرات (1)

 

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود

فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"

فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم...

 

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول

کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به

شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

هوس به مرکز زمین رفت؛

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد

رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی

پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او

پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد

ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف

شد .

 عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

دیوانگی گفت: من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است

و دیوانگی همواره در کنار اوست.

fatemeh بازدید : 143 یکشنبه 25 اسفند 1392 نظرات (0)

پرونده‌اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند.

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید: بهت گفته باشم، تو هیچی نمیشی، هیچی.

مجتبی نگاهی به همکلاسی‌هایش انداخت، آب دهانش را قورت داد، خواست چیزی بگوید اما، سرش را پایین انداخت و رفت.

برگه مجتبی، دست به دست بین معلم‌ها می‌گشت. اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود؛ امتحان ریاضی ثلث اول؛

سوال: یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید.

جواب: مجموعه آدم‌های خوشبخت فامیل ما

سوال: عضو خنثی در جمع کدام است؟

جواب: حاج محمود آقا، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره‌ای از کار هیچ کس باز نمی‌کند.

سوال: خاصیت تعدی در رابطه‌ها چیست؟

جواب: رابطه‌ای است که موجب پینه دست پدرم بیماری لاعلاج مادرم و

گرسنگی همیشگی ماست.

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و خواندن برگه را ادامه داد .....

سوال: نامساوی را تعریف کنید.

جواب: نامساوی یعنی، یعنی، رابطه ما با آنها، از مابهتران اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.

سوال: خاصیت بخش پذیری چیست؟

جواب: همان خاصیت پول داری است آقا که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می‌شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می‌کنی.

سوال: کوتاه‌ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است؟

جواب: خط فقر، که تولد لیلا، خواهرم را، سریعا به مرگش متصل کرد.

.......

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود.

معلم ریاضی، ادامه نداد، برگه را تا کرد، بوسید و در جیبش گذاشت. مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد؛ آقا اجازه؟ گفتید هیچی نمی‌شیم ؟ هیچی؟

بعد عقب عقب رفت، در حیاط را بوسید و پشت در گم شد.

fatemeh بازدید : 54 چهارشنبه 21 اسفند 1392 نظرات (0)

رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند.
حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت : خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !

سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد.
چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت
و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت : خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!

يكى از اصحاب عرض كرد:
يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم
و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم !

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
سپس اين دعا را نيز كردند:
خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما!

محمودی بازدید : 101 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

 

وارد خونه شد و چشمش که به دیوار افتاد بهت زده شد دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری رو کنده بود!

نتونست خودش رو کنترل کنه و حسابی سرش داد زد و ...

فردا روز پدر بود.

دخترک ، قوطی کوچولوئی رو که با کاغذ دیواری کادو پیچ کرده بود آورد و گفت :

بابائی روزت مبارک ، خیلی دوستت دارم.

خدای من!

حالا چکار کنم؟

همون طور که کاغذ دیواری رو از دور قوطی باز می کرد ، ذهنش مشغول اتفاق دیروز بود.

در قوطی رو باز کرد.

خالی بود!

بازعصبانی شد و گفت :

این که خالیه!

و جواب شنید که :

پره پدر!

پر از بوس!

باباجون چند ماهه هر وقت که می خوام بخوابم این قوطی رو محکم بغل می کنم و کلی بوس واسه تو

می ذارم توش ، بوس هام رو ندیدی؟!

پدر که خیلی شرمنده شده بود ، فکر می کرد چجوری باید رفتارهای غلطم رو جبران کنم؟

سه روز بعد ، دختر کوچولو در سانحه ای جونش رو از دست داد.

و پدر موند و اون قوطی.

شب ها قوطی رو محکم بغل می کرد و یکی یکی بوسه های خیالی رو از توش در می آورد و روی

گونه هاش می گذاشت و پهنای صورتش رو اشک می پوشوند...

ولی یادمون باشه تا عزیزامون هستند و هستیم ، رد عشق

رو هم تو زندگی هامون ببینیم و بگذاریم.

نکنه روزی بیاد که با حسرت به خودمون بگیم :

ناگهان چقدر زود دیر می شود...

محمودی بازدید : 87 شنبه 23 آذر 1392 نظرات (4)

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش

باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته

بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن

کتاب کرد.مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.وقتی که او

نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت

برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.پیش خود فکر کرد بهتر

است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد .ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار

که او یک بیسکوئیت بر میداشت،آن مرد هم همین کار را میکرد اینکار او را

حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد.وقتی که تنها یک

بیسکوئیت باقی مانده بود،پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چکار

خواهد کرد؟مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و ...

 

محمودی بازدید : 181 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (1)
 
 ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: «اميلي عزيز، عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم. با عشق، خدا» اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، كه چيزي براي پذيرايي ندارم.» پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟»....

محمودی بازدید : 75 دوشنبه 18 آذر 1392 نظرات (1)

خجالت کشید...اون شب پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی 

مدرسه؟مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمی خواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای 

کاش بمیری تا اینقدر باعث خجالت و شرمندگی من نشی زنیکه ی یک چشم

زشت!! چند سال بعد پسر در یک کشور دیگر در دانشگاهی قبول شد و همان

جا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد  خبر به گوش مادر رسید مادر رفت انجا تا پسر،

نوه ها و عروسش را ببیند. اما نوه هایش از دیدنش ترسیدند پسرش گفت پیرزن

زشت چرا اومدی اینجا و بچه هامو ترسوندی؟ گمشو از خونه من برو بیرون و مادر

بدون گفتن حرفی رفت.چند سال بعد ....

 

 

 

محمودی بازدید : 110 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (3)

دکتری به خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که

مامانت به عروسی نیاید!! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با

شرمساری چنیت گفت:در سن یک سالگی پدرم از دنیا رفت و مادرم برای اینکه خرج زندگی

مان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس می شست،حالا دختری که خیلی دوستش

دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است،نه فقط این بلکه گذشته

مادرم مرا پیش دیگران خجالت زده کرده است؛به نظرتان چکار کنم؟استاد به او گفت:از تو

خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را با آب بشور و فردا دوباره نزد من بیا تا بگویم

چکار کنی

 

محمودی بازدید : 122 شنبه 09 آذر 1392 نظرات (6)

هاروارد کلی

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر خرج تحصیل خود را بدست میاورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.

او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت،در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود،دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان اب خواست.

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.پسرک شیر را سر کشیده و اهسته گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام میدهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر میکنم.پسرک که هاروارد کلی نام داشت،پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس میکرد،بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکوکار نیز بیشتر شد.

محمودی بازدید : 133 چهارشنبه 06 آذر 1392 نظرات (0)

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.

مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.

روزی تاب و توان زن به پایان رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:حالا که به خواسته های من توجه نمیکنی خود به کوچه و برزن میروم تا همگان بدانند تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی میکنی من زر و زیور میخواهم!!!

مرد در خانه را باز کرد و رو به زن گفت:برو هر جا دلت میخواهد!!!

زن با ناباوری از در خانه خارج شد;زیبا و زیبنده!

غروب به خانه آمد،مرد خندان گفت:خب شهر چطور بود؟رفتی؟گشتی؟

درباره ما
این وب سایت جهت رفع نیازهای کاربران و دانشجویان دانشگاه جیرفت راه اندازی شده است و هدف ما بر این است که این وب را برای شما دانشجویان عزیز بروز نگه داریم و محیط جذابی را برای شما ایجاد کنیم . ------------------------------- در صورت داشتن هر گونه سوال با مدیریت وب تماس حاصل نمایید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کیفیت وب سایت نگارستان ادب را چگونه ارزیابی میکنید
    دانلود فایل منابع ارشد(رشته زبان و ادبیات فارسی )
                                                        
                                                         

    آمار سایت
  • کل مطالب : 216
  • کل نظرات : 154
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 49
  • آی پی امروز : 110
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 120
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 129
  • بازدید ماه : 440
  • بازدید سال : 2,465
  • بازدید کلی : 77,416
  • کدهای اختصاصی
    فال حافظ

    parsskin go Up