پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر خرج تحصیل خود را بدست میاورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.
او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت،در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود،دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان اب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.پسرک شیر را سر کشیده و اهسته گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام میدهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر میکنم.پسرک که هاروارد کلی نام داشت،پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس میکرد،بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکوکار نیز بیشتر شد.