زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به پایان رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:حالا که به خواسته های من توجه نمیکنی خود به کوچه و برزن میروم تا همگان بدانند تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی میکنی من زر و زیور میخواهم!!!
مرد در خانه را باز کرد و رو به زن گفت:برو هر جا دلت میخواهد!!!
زن با ناباوری از در خانه خارج شد;زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد،مرد خندان گفت:خب شهر چطور بود؟رفتی؟گشتی؟