ظریفی به عیادت حاکم بیماری رفت که بسیار ستمگر بود.پرسید:ای حاکم،تو را چه شده است؟
حاکم ناله ای کرد گفت:گاه به گاه تبم می گیرد و گردنم درد می کند. شکر خدا چند روز است که تبم شکسته است اما گردنم هنوز درد می کند.
گفت :نگران مباش که آن نیز به امید به خدا همین روزها می شکند!