loading...
دانشجویان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه جیرفت
fatemeh بازدید : 75 دوشنبه 04 فروردین 1393 نظرات (1)

 

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود

فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"

فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم...

 

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول

کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به

شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

هوس به مرکز زمین رفت؛

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد

رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی

پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او

پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد

ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف

شد .

 عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

دیوانگی گفت: من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است

و دیوانگی همواره در کنار اوست.

fatemeh بازدید : 58 یکشنبه 25 اسفند 1392 نظرات (1)

 پیشینه ی چهارشنبه سوری
چهارشنبه سوری تغییر یافته ی 5 روز آخر سال به نام پنجه دزدیده است که در گاه شماری زرتشتی سال365 روز که هرکدام دقیقا 30 روز بوده و 5 روز باقی مانده تحت عنوان پنجه دزدیده یا پنجه و ایرانی ها جشن میگرفتند، آتش روشن میکردند و بر این عفیده بودند که ارواح به زمین برمیگردند و برای آنها خیر و برکت می آورند.
با حمله ی اعراب به ایران و مخالفت آنها با دین زرتشتی این 5 روز تبدیل به یک روز شد آن هم در روز چهارشنبه اجرا میشد که به چهارشنبه سوری معروف شد.
واژه سور
به معنای سرخی و سرخ بودن و از طلوع خورشید گرفته شده است به همین دلیل در شب چهار شنبه تا طلوع صبح اقدام به روشن کردن آتش و پریدن از روی آن می کردند و همواره این عبارت را تکرار می کردند:سرخی تو از من و  زردی من از تو.
چهارشنبه سوری پیش درآمد نوروز است و قبایل ایرانی را برای استقبال بهار آماده میکند.
برخی از مراسمات چهارشنبه سوری
1.کوزه شکستن
کوزه کهنه ای را برمی داشتند و در آن مقداری نمک و ذغال و سکه ده شاهی می انداختند و هر یک از افراد خانواده یک بار کوزه را دور سر می چرخاند و نفر آخری آن کوزه را از پشت بام ، به کوچه می افکند و می گفت :درد و بلای ما بـِرَه توی کوزه و بـِرَه توی کوچه
2.آجیل چهارشنبه سوری
این آجیل شور و شیرین و به اعتقاد مردم خوردن آن در شب چهارشنبه سوری باعث شگون و خوش یمنی است.
3.فالگوش ایستادن
کسانی که حاجتی دارند ، نیت می کنند و سر چهار راه ،در معبری و یا پشت در اتاق فالگوش می ایستند و به حرف نخستین عابری ، که از کنارشان می گذرد توجه می کنند و هر کلام که از دهان او درآید در استجابت مراد خود به فال بد یا خوب می گیرند.
4.شال اندازی
به این صورت که شالی را از دیوار یا بام به داخل خانه می انداختند و صاحب خانه در گوشه ی شال شیرینی و آجیل و... میگذاشتندو بر اساس آن خوراکی اتفاق سال جدید را برای خود پیش بینی میکردند.
5.قاشق زنی
افراد چادر بر سر میکنند و به خانه ی همسایگان و اشنایان میروند و صاحب خانه در قاشق آنها آجیل،شیرینی،شکلات و گاه پول میریزد.

fatemeh بازدید : 143 یکشنبه 25 اسفند 1392 نظرات (0)

پرونده‌اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند.

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید: بهت گفته باشم، تو هیچی نمیشی، هیچی.

مجتبی نگاهی به همکلاسی‌هایش انداخت، آب دهانش را قورت داد، خواست چیزی بگوید اما، سرش را پایین انداخت و رفت.

برگه مجتبی، دست به دست بین معلم‌ها می‌گشت. اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود؛ امتحان ریاضی ثلث اول؛

سوال: یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید.

جواب: مجموعه آدم‌های خوشبخت فامیل ما

سوال: عضو خنثی در جمع کدام است؟

جواب: حاج محمود آقا، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره‌ای از کار هیچ کس باز نمی‌کند.

سوال: خاصیت تعدی در رابطه‌ها چیست؟

جواب: رابطه‌ای است که موجب پینه دست پدرم بیماری لاعلاج مادرم و

گرسنگی همیشگی ماست.

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و خواندن برگه را ادامه داد .....

سوال: نامساوی را تعریف کنید.

جواب: نامساوی یعنی، یعنی، رابطه ما با آنها، از مابهتران اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.

سوال: خاصیت بخش پذیری چیست؟

جواب: همان خاصیت پول داری است آقا که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می‌شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می‌کنی.

سوال: کوتاه‌ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است؟

جواب: خط فقر، که تولد لیلا، خواهرم را، سریعا به مرگش متصل کرد.

.......

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود.

معلم ریاضی، ادامه نداد، برگه را تا کرد، بوسید و در جیبش گذاشت. مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد؛ آقا اجازه؟ گفتید هیچی نمی‌شیم ؟ هیچی؟

بعد عقب عقب رفت، در حیاط را بوسید و پشت در گم شد.

fatemeh بازدید : 54 پنجشنبه 22 اسفند 1392 نظرات (0)

 مردی چهار پسر داشت.
آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود.
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.
وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند!
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند

fatemeh بازدید : 54 چهارشنبه 21 اسفند 1392 نظرات (0)

رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند.
حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت : خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !

سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد.
چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت
و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت : خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!

يكى از اصحاب عرض كرد:
يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم
و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم !

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
سپس اين دعا را نيز كردند:
خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما!

fatemeh بازدید : 46 چهارشنبه 21 اسفند 1392 نظرات (0)

چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد .
چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت :
به گردنت بزنم یا به لبت ؟
چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟
مار گفت : سزای خوبی بدی است ...
و قرار شد تا از کسی سوال بکنند ، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند .
روباه گفت :
من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم , برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند مار به استمداد برآمد و روباه گفت :
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود ...

fatemeh بازدید : 48 چهارشنبه 21 اسفند 1392 نظرات (0)

گاهی بخند ... گاهی گریه كن
 گاهی قدم بزن ... گاهی سكوت كن
 گاهی اعتمادكن ... گاهی ببخش
 گاهی زندگی كن ... گاهی باوركن
 گاهی بزرگ باش ... گاهی كوچك باش
 گاهی چتر باش ... گاهی باران باش
 گاهی همه چیز ... گاهی هیچ چیز
* اما همیشه و همیشه انسان باش *

fatemeh بازدید : 57 سه شنبه 20 اسفند 1392 نظرات (0)

 

ﻣﻌﻠﻢ ﺍسم ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍعضای ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ عضوی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ عضوﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ، ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ

ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ

 ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ | ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ

سابکی بازدید : 124 جمعه 16 اسفند 1392 نظرات (1)

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم. خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

 

خدا پاسخ داد: کودکی شان. این که آنها از کودکی شان خسته می شوند، عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها، آرزو می کنند که کودک باشند…

این که آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. این که با اضطراب به آینده
می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

این که که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

دست های خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت:

- بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.

- بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم .

- بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

- بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند.

- بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید بندگانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت: فقط این که بدانند من اینجا هستم، همیشه.

حسین مولایی بازدید : 63 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)


روزي بهلول بر هارون وارد شد. در حالي كه
در ميان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول
گردش و تفريح بود . از بهلول خواست كه چند
جمله ناب روي اين بناي جديد بنويسند.
بهلول روي بعضي از ديوارها نوشت.
اي هارون ! تو آب و گل را بلند داشتي و دين را
پايين آوردي و خوار كردي ،گچ را بالا بردي:
ولي ،
فرمايش پبغمبر را پايين آوردي.
اگر مخارج اين ساختمان از مال خودت است ،
خيلي اسراف كرد ه اي و خداوند اسراف كنندگان
را دوست ندارد و اگر از مال ديگران است ، بر
ديگران روا داشته اي ، خداوند ظالمان را دوست
ندارد.

اي به دنيا بسته دل ! غافل ز عقبايي چرا ؟
رهروان رفتند و تو پابند دنيايي چرا ؟

برف پيري بر سرت باريده ابر روزگار
سر به خاك طاعتي، آخر نمي سايي چرا؟

صد هزار گل ز باغ ، پرپر مي شود
بي خبر بنشسته و گرم تما شايي چرا؟

torkamani بازدید : 64 چهارشنبه 27 آذر 1392 نظرات (2)

گرچه شاید بعضی ها بگن طولانیه ولی حتما با احساس بخوانید بابا زنگ انشاء شد عزیزان دفتر خود وا کنید ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا ء بدست هر کسی پیش آمد ودفتر نشان داد و نشست ناگهان چشم معلم بر سعید افتا د و گفت گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما نازنین حرفی بزن اینگونه غمگینی چرا؟ سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد قصه ی غمگین بابا اینجنین آغاز شد بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست رشته ی تقدیر بابا ناگهان از هم گسست بلبلی از آشیان زندگانی پر کشید از نبود مادرم بابا خجالت میکشید بشنوید اما پس از بابا چه آمد بر سرم من خجالت میکشم بر چشم سارا بنگرم روزگار خواهر شش ساله ام بد میگذشت شمع شبهای وصال از بخت او خاموش گشت رفتگر در گوشه ای از کوچه ی پر پیچ و خم بر زمین افتاده بود از کثرت اندوه و غم از فراق روی همسر در جوانی پیر شد پیر هجران عاقبت از زندگانی سیر شد چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست آنکه بر روی زمین افتاده پس بابای کیست؟ پیر مردی خسته در صبح زمستان جان سپرد کودکان خردسال خویش را از یاد برد بچه ها این سرگذشت تلخ بابای من است قصه ی غمگین سارا دختری بی سرپرست لقمه ی نانی برای عمه جانم میبرم من به سارا جمعه ها اسباب بازی میخرم کودک ده ساله وقتی همچو بابا میشود نیمه ای از روز را شاگرد بنا میشود پینه های دست من گویای درد کهنه ایست زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟ چون که انشای غم انگیز سعید اینجا رسید جای اشگ از چشم آقای معلم خون چکید چهره ی غمگین آقای معلم زرد شد از غم و اندوه شاگردش سراپا درد شد لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید پیش چشم کودکان زد بوسه بر دست سعید بچه ها انشای این کودک پر از اندوه بود غصه و غمهای او اندازه ی یک کوه بود گر چه این انشای غمگین مادر و بابا نداشت درس عشق و عاشقی در جمع ما بر جا گذاشت پینه های زخمناک این پسر غم آفرید از زمین تا آسمان اندوه و ماتم آفرید کاسه ی صبر معلم ناگهان لبریز شد چشم غمناکش به چشم مرد کوچک تیز شد گفت یارب دست این فرزند میهن زخمناک زخم اگر بر دل نشیند زخم دیگر را چه باک؟ گر چه خاک سرزمین پاکم از جنس طلاست فقر و ماتم گریه و غم سهم باباهای ماس

jojo بازدید : 92 شنبه 23 آذر 1392 نظرات (1)

 

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

jojo بازدید : 92 شنبه 23 آذر 1392 نظرات (1)

 

در فکر بودم

 یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا می‌ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.

تازه‌آمده‌ام

 شخصی در خانه ی مردی خواست نماز بخواند. پرسید که قبله کدام طرف است؟ مرد گفت: من هنوز دو سال است که در این خانه ام. کجا دانم که قبله چون است.

دلیل شکر

 مردی خر گم کرده بود. گرد شهر می‌گشت و شکر می‌گفت: گفتند : چرا شکر می‌کنی؟ گفت: از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.

goli بازدید : 68 پنجشنبه 21 آذر 1392 نظرات (1)

چه میخواهی به دنبال چه میگردی تمام زندگی اینست همین دیر آمدنها زود رفتنها همین تقدیر اجباری و دنیاهای جنجالی همین عاشق شدن ها عشق بازی های تو خالی به دنبال چه میگردی خیابان را نمیبینی که انسانهای کوکی راه می پیمایند به نانی دلخوشند و بی صدای سکه ای غمگین بیا هم سفره شو با هر چه میپوشند و میدوشند و مینوشند به دنبال چه میگردی تمام زندگی اینست تمام زندگی بازیست عروسک بازی این کودکان قدبلند ساده اندیش است چه می خواهی به دنبال چه میگردی

goli بازدید : 94 سه شنبه 19 آذر 1392 نظرات (1)

کوچه " استاد فریدون مشیری " بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو به من گفتی : از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ، آئینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم : "حذر از عشق؟ ندانم! سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم" باز گفتم که:"تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! اشکی ازشاخه فرو ریخت مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت! اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید، یادم آید که از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

goli بازدید : 127 سه شنبه 19 آذر 1392 نظرات (3)

ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﯼ " ﭼﺮﺍ ﻣﺴﯿﺠﻤﻮ ﺩﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯼ ؟ " ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺻﻦ ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﺕ ﺭﻭ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪﺵ ﮐﻨﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﺮﺳﯽ ﯾﻪ ﺷﺎﺭﮊ ﺩﻭ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﮐﻢِ ﮐﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ، ﭼﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻨﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﮕﻪ " ﻓﻼﻧﯽ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟" ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺍﻧﻘﺪ " ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺖ " ﻭﺍﺳﺖ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﺎﯼِ ﺧﺎﻟﯽِ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺣﺲ ﻧﻤﯿﺸﻪ .......

goli بازدید : 79 سه شنبه 19 آذر 1392 نظرات (1)

نه مرادم نه مریدم، نه پیامم نه کلامم، نه سلامم نه علیکم، نه سپیدم نه سیاهم. نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی. نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و نه برده ی دینم نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم، نه بهشتم چنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم. حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم، تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را، آنچه گفتند و سرودند تو آنی ... خود تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی، تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطه عشقی تو اسرار نهانی همه جا تو نه یک جای ، نه یک پای، همه ای با همه ای همهمه ای تو سکوتی تو خود باغ بهشتی. تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی، به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی، نه که جزئی ، نه چون آب در اندام سبوئی، خود اوئی، به خود آی تا بدرخانه ی متروک هرکس ننشینی و به جز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.......!

goli بازدید : 73 سه شنبه 19 آذر 1392 نظرات (0)

تا کی زنده ای ؟ هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره ي ويلان را از ياد نمي برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي کنم، به ياد ويلان مي افتم ... ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي گرفت و جيبش پر مي شد، شروع مي کرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگامي که که از بانک به اداره برمي گشت، به راحتي مي شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق مي گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش... من يازده سال با ويلان هم کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟ هيچ وقت يادم نمي رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همين طور که به او زل زده بودم، بدون اين که حرکتي کنم، ادامه دادم: همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!! ويلان با شنيدن اين جمله، همان طور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم نه گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟ گفتم: نه ! گفت: اصلا عاشق بودي؟ گفتم: نه گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟ گفتم: نه ! گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟ با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!! ويلان همين طور نگاهم مي کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين .... حالا که خوب نگاهش مي کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله اي را گفت. جمله اي را گفت که مسير زندگي ام را به کلي عوض کرد. ويلان پرسيد: مي دوني تا کي زنده اي؟ جواب دادم: نه ! ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني .

goli بازدید : 66 سه شنبه 19 آذر 1392 نظرات (0)

جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید: - "پشت پنجره چه می بینی؟" - "آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد." بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: - "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی." - "خودم را می بینم." - "دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره )یعنی ثروت( پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

goli بازدید : 70 دوشنبه 18 آذر 1392 نظرات (1)

♡ازم پرسید :تاحالا عاشق شدی؟ گفتم اره گفت چندبار؟ گفتم یک بار گفت پس میدونی عشق اول هیچوقت از یاد نمیره؟ گفتم اره مطمئنم. گفت چجوری باهاش اشنا شدی؟ گفتم از بچگی باهاش بزرگ شدم تاچشم باز کردم تا الان اوونو دیدم .گفت باهاش در ارتباطی؟؟؟ گفتم اره همیشه باهمیم. بغض کردم ک گفت بهش میرسی؟؟؟ اشکم سرازیر شد گفتم اره. گفت منم عاشقم خیلی میخواستمش زیبابود ولی نرسیدیم.گفت خوشبحاله عشقت چقد خوشبخته ک تو رو داره واینقد عاشقشی .گفتم من خوشبختترم ک اون عاشقمه. گفت حالا کی هست اسمش چیه؟ خوشگله؟؟؟گفتم مطمئنم از عشقه تو خوشگلتره اسمش رحمان رحیم حمید و زیاده اسماش ولی من صداش میزنم خداااا این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمین حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از این دعا باخبر کند در گرفتاریش گشایش پیدا میکند... ♡

jojo بازدید : 49 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (1)

 

شخصی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده .سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد

1-جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟


الف-116 سال ب-99 سال ج-100 سال د- 150 سال
آن شخص از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد .

$$$$

$$

2-کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟

               
الف-برزیل ب-شیلی ج-پاناما د-اکوادور
آن ازدانش اموزان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست

$

$

$

$

 

1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید .                                                 
2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود.

نتیجه اخلاقی : هرگز به ذکاوت خود مغرور نشوید و به دیگران نخندید .

jojo بازدید : 70 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (0)

 

داستان،داستان طنز،داستان جالب و خنده دار ایرانی ها در اون دنیا: میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!


آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .

خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند وبهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سرواقعی یعنی چی!!!

داستان طنز ایرانی ها

جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟

جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟

شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!

جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!

jojo بازدید : 63 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (2)

 

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.


دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.

فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود:

«متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود:

«متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخرى رسید.

زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.

اما داماد از جایش تکان نخورد.

او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.

همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و ی کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود:

"متشکرم از طرف پدر زنت"

jojo بازدید : 62 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (0)

 

این داستان مربوط به مردی کلاه فروش میشه که میره تو جنگل و زیر سایه درختی برای استراحت که میمون ها کلاه او را می دزدند و ترفند این کلاه فروش برای پس گرفتن کلاهش که در ادامه داستان می خوانیم :

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.


فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.

لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد.

میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!

منبع : مجله آنلاین روز شادی

goli بازدید : 52 شنبه 16 آذر 1392 نظرات (4)

 

سپید بود ، سپید بود زجا پا شدند سربازان

چه با وقار مهیا شدند سربازان

خشابهای تهی پر شدن پی در پی

سپس روانه صحرا شدند سربازان

سه جفت دشمن میهن سه جفت اعدامی

گروه آتش آنها شدند سربازان

هدف گروه مقابل چو گفت فرمانده

تعداد صفحات : 2

درباره ما
این وب سایت جهت رفع نیازهای کاربران و دانشجویان دانشگاه جیرفت راه اندازی شده است و هدف ما بر این است که این وب را برای شما دانشجویان عزیز بروز نگه داریم و محیط جذابی را برای شما ایجاد کنیم . ------------------------------- در صورت داشتن هر گونه سوال با مدیریت وب تماس حاصل نمایید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کیفیت وب سایت نگارستان ادب را چگونه ارزیابی میکنید
    دانلود فایل منابع ارشد(رشته زبان و ادبیات فارسی )
                                                        
                                                         

    آمار سایت
  • کل مطالب : 216
  • کل نظرات : 154
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 49
  • آی پی امروز : 390
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 548
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 557
  • بازدید ماه : 868
  • بازدید سال : 2,893
  • بازدید کلی : 77,844
  • کدهای اختصاصی
    فال حافظ

    parsskin go Up