شقایق گفت با خنده نه بیمارم
نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بودو صحرا در عطش میسوخت
تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیرلب می گفت شنیدم سخت شیدا بودنمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اماطبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش رابسوزانندبرای دلبرش آندم شفا یابدچنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان رابسی صحرای سوزان رابه دنبال گلش بوده
یکدم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد بسوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کردوبه ره افتادواو می رفت و من در دست او بودم