چه میخواهی به دنبال چه میگردی تمام زندگی اینست همین دیر آمدنها زود رفتنها همین تقدیر اجباری و دنیاهای جنجالی همین عاشق شدن ها عشق بازی های تو خالی به دنبال چه میگردی خیابان را نمیبینی که انسانهای کوکی راه می پیمایند به نانی دلخوشند و بی صدای سکه ای غمگین بیا هم سفره شو با هر چه میپوشند و میدوشند و مینوشند به دنبال چه میگردی تمام زندگی اینست تمام زندگی بازیست عروسک بازی این کودکان قدبلند ساده اندیش است چه می خواهی به دنبال چه میگردی
کوچه " استاد فریدون مشیری " بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو به من گفتی : از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ، آئینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم : "حذر از عشق؟ ندانم! سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم" باز گفتم که:"تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! اشکی ازشاخه فرو ریخت مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت! اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید، یادم آید که از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﯼ " ﭼﺮﺍ ﻣﺴﯿﺠﻤﻮ ﺩﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯼ ؟ " ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺻﻦ ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﺕ ﺭﻭ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪﺵ ﮐﻨﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﺮﺳﯽ ﯾﻪ ﺷﺎﺭﮊ ﺩﻭ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﮐﻢِ ﮐﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ، ﭼﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻨﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﮕﻪ " ﻓﻼﻧﯽ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟" ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺍﻧﻘﺪ " ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺖ " ﻭﺍﺳﺖ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﺎﯼِ ﺧﺎﻟﯽِ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺣﺲ ﻧﻤﯿﺸﻪ .......
نه مرادم نه مریدم، نه پیامم نه کلامم، نه سلامم نه علیکم، نه سپیدم نه سیاهم. نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی. نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و نه برده ی دینم نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم، نه بهشتم چنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم. حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم، تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را، آنچه گفتند و سرودند تو آنی ... خود تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی، تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطه عشقی تو اسرار نهانی همه جا تو نه یک جای ، نه یک پای، همه ای با همه ای همهمه ای تو سکوتی تو خود باغ بهشتی. تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی، به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی، نه که جزئی ، نه چون آب در اندام سبوئی، خود اوئی، به خود آی تا بدرخانه ی متروک هرکس ننشینی و به جز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.......!
تا کی زنده ای ؟ هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره ي ويلان را از ياد نمي برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي کنم، به ياد ويلان مي افتم ... ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي گرفت و جيبش پر مي شد، شروع مي کرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگامي که که از بانک به اداره برمي گشت، به راحتي مي شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق مي گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش... من يازده سال با ويلان هم کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟ هيچ وقت يادم نمي رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همين طور که به او زل زده بودم، بدون اين که حرکتي کنم، ادامه دادم: همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!! ويلان با شنيدن اين جمله، همان طور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم نه گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟ گفتم: نه ! گفت: اصلا عاشق بودي؟ گفتم: نه گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟ گفتم: نه ! گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟ با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!! ويلان همين طور نگاهم مي کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين .... حالا که خوب نگاهش مي کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله اي را گفت. جمله اي را گفت که مسير زندگي ام را به کلي عوض کرد. ويلان پرسيد: مي دوني تا کي زنده اي؟ جواب دادم: نه ! ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني .
جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید: - "پشت پنجره چه می بینی؟" - "آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد." بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: - "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی." - "خودم را می بینم." - "دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره )یعنی ثروت( پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
♡ازم پرسید :تاحالا عاشق شدی؟ گفتم اره گفت چندبار؟ گفتم یک بار گفت پس میدونی عشق اول هیچوقت از یاد نمیره؟ گفتم اره مطمئنم. گفت چجوری باهاش اشنا شدی؟ گفتم از بچگی باهاش بزرگ شدم تاچشم باز کردم تا الان اوونو دیدم .گفت باهاش در ارتباطی؟؟؟ گفتم اره همیشه باهمیم. بغض کردم ک گفت بهش میرسی؟؟؟ اشکم سرازیر شد گفتم اره. گفت منم عاشقم خیلی میخواستمش زیبابود ولی نرسیدیم.گفت خوشبحاله عشقت چقد خوشبخته ک تو رو داره واینقد عاشقشی .گفتم من خوشبختترم ک اون عاشقمه. گفت حالا کی هست اسمش چیه؟ خوشگله؟؟؟گفتم مطمئنم از عشقه تو خوشگلتره اسمش رحمان رحیم حمید و زیاده اسماش ولی من صداش میزنم خداااا این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمین حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از این دعا باخبر کند در گرفتاریش گشایش پیدا میکند... ♡
سپید بود ، سپید بود زجا پا شدند سربازان
چه با وقار مهیا شدند سربازان
خشابهای تهی پر شدن پی در پی
سپس روانه صحرا شدند سربازان
سه جفت دشمن میهن سه جفت اعدامی
گروه آتش آنها شدند سربازان
هدف گروه مقابل چو گفت فرمانده