خجالت کشید...اون شب پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی
مدرسه؟مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمی خواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای
کاش بمیری تا اینقدر باعث خجالت و شرمندگی من نشی زنیکه ی یک چشم
زشت!! چند سال بعد پسر در یک کشور دیگر در دانشگاهی قبول شد و همان
جا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد خبر به گوش مادر رسید مادر رفت انجا تا پسر،
نوه ها و عروسش را ببیند. اما نوه هایش از دیدنش ترسیدند پسرش گفت پیرزن
زشت چرا اومدی اینجا و بچه هامو ترسوندی؟ گمشو از خونه من برو بیرون و مادر
بدون گفتن حرفی رفت.چند سال بعد ....